دلبند من عسلدلبند من عسل، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
آیسا و عمادرضاآیسا و عمادرضا، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

معجزه های مامان و بابا

شیطان

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی...
31 فروردين 1391

حس شیرین مادر بودن

گلم  هر روز بزرگتر می شی، و این یعنی هر روز به بهار تازه و یه عطر نو. و من هر روز بیشتر عاشقت می شم ،  عسلم حالا دیگه با دست های کوچولوت وقت دلتنگیت گونم را لمس می کنی و من تا بی انتها غرق لذت می شم. نازنینم دوست دارم هر ثانیه کنارت باشم تا نفس های کوچولوت را بو بکشم، حلا دست های کوچو لوت را به من یا بابایی می گیری تا بتونی بایستی . حالا با روروکت همه خونه را می گردی و لمس می کنی و نگاه می کنی و از کشف های تازت ذوق می کنی، مامان فدای اون ذوق کردنت و از ته دل خندیدنت، همیشه خندان ببینمت گل بهشتیم، روزی هزار بار شکر به خاطر این همه لطف خداوند ، خدای مهربانی که می دونه من مادری لبریز از عشق فرزندم هستم، گل بهارم دعا می ک...
30 فروردين 1391

شش ماهگی عسلم و بازم واکسن!!!!!!!!

سلام خوشگل من عزیزم من چی بگم برات خانومی که بازم واکسن های شش ماهگی نفس هردومون را درآوردن،ماهکم اول تب و بعد استفراغ بعدش بی خوابی من فدات بشم که اینقدر اذیت میشی، نفس مامی مجبور شدیم برات سرم وصل کنیم که اونم طاقت نیاوردی و نصفه درش آوردیم، بدنتو برا یه سرم تیکه تیکه کردن، خیلی ضعیف شدی یه چند روزی بود که چیزی نمی خوردی، خدا را هزار بار شکر حالا بهتر شدی عسلکـــــــم، ایشالله که شروع کنی به بازی و خرابکاری عزیزم..نمیدونی چقد سخته وقتی بیحالی و برامون بازی نمیکنی چند کاری که ماه من تو شش ماهگی یاد گرفتی...،   هر چیزی ببینی میکنی تو دهنت از شارژر گرفته تا لبه میز،و لبه دیوار و جارو برقی و.......... هر چی دم دستت بیاد میزنی میشکو...
16 فروردين 1391

گلکم عیدت مبارک

عیده شده و شش ماه گذشته؛ شش ماه پیش تو یه همچین روزهایی خدا به من و بابایی عیدی داد و تو عسلم مهمون خونه ما شدی. شش ماه، شش ماه طلایی؛ اوج رشد، فعالیت و یادگیری.  توی این مدت هر روز یه کار تازه یاد گرفتی و یه حرکت تازه انجام دادی. روزهای اولی که اومده بودی آنقدر کوچولو بودی که فکر می کردم برای بزرگ شدنت من راه طاقت فرسایی در پیش دارم گرچه این راه چندان هم آسون نبود اما با وجود شیرینی های شما این سختی ها لذت بخش شد و این ماهها به سرعت طی شد. چهل روز اول با ترس و دلهره گذشت. بعد پنجاه روز یواش یواش خندیدن را یاد گرفتی؛ ماه چهارم پر از تلاش و تکاپو برای حرکت، تمام سعی خودت رو می کردی و به سختی دمر می شدی اما بعدش می موندی چی کار ...
7 فروردين 1391
1